جدول جو
جدول جو

معنی در بردن - جستجوی لغت در جدول جو

در بردن
چیزی یا کسی را ربودن و با خود بردن
تصویری از در بردن
تصویر در بردن
فرهنگ فارسی عمید
در بردن
گریختن، رفتن، هدر رفتن، چرخانیدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از در کردن
تصویر در کردن
بیرون کردن، خارج کردن، شلیک کردن، داخل کردن، مخلوط کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دل بردن
تصویر دل بردن
کنایه از دل ربودن، دلربایی کردن، مهر و محبت کسی را به خود جلب کردن
فرهنگ فارسی عمید
(حَ خوَرْ / خُرْ دَ)
بسر بردن. (آنندراج). طی کردن. گذراندن. انجام دادن:
بسر برده یک ماه سام دلیر
ابا زال و با رستم شیرگیر.
فردوسی.
همه شب به باده تهمتن به می
بسر برد دستان فرخنده پی.
(کک کوهزاد).
اگر بدست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد بوجه نیکو بسر برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
- سر در جیب بردن، غروب کردن. رجوع به سر شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ وَ جُ تَ)
شیفته و عاشق خود کردن. دل ربودن. دلربائی کردن. اصباء. تصبّی. تهنید. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) :
دلم ببردی جان هم ببر که مرگ به است
ز زندگانی اندرشماتت دشمن.
فرخی.
میی کو مرا ره به منزل برد
همه دل برند او غم دل برد.
نظامی.
زلف تو دل همی بردم از میان چشم
نبود شگفت دزدی چابک ز هندوان.
کمال اسماعیل.
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی.
سعدی.
چون دل ببردی دین مبرصبر از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم.
سعدی.
دل بردی و تن زدی همان بود
من با تو بسی شمار دارم.
سعدی.
دستان که تو داری ای پریزاد
بس دل ببری به کف و معصم.
سعدی.
به دستهای نگارین چو در حدیث آیی
هزار دل ببری زینهار از ین دستان.
سعدی.
سبی، دل بردن معشوق عاشق را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پُ شِ کَ تَ بَ)
بیرون بردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- از راه دربردن، از راه منحرف کردن. از راه بدربردن.
- جان دربردن از مرضی یا جنگی، نجات یافتن.
، فروبردن. ادخال. ادراج. ایهال: ادغام، دربردن حرف در حرف دیگر. ترکیب، دربردن دو چیز یا بیشتر بهمدیگر. اخلاط، استلطاف، الطاف، دربردن شتر قضیب خود را در فرج ناقه، بردن، آوردن. از اضداد است. (ناظم الاطباء) ، آموختن. به چابکی آموختن. بسرعت آموختن علمی یا فنی یا صنعتی را. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، از میان بردن، درج کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ عَ)
افراشتن. بالا بردن:
گنبدی نهمار بر برده بلند
نش ستون در زیر و نه بر سرش بند.
رودکی.
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بر برده به ابر اندرا.
رودکی.
زنی آنگه بشصت پایه حصار
بر برد چون عجب نباشد کار.
ناصرخسرو.
تن زمینی است میارایش وبفکن بزمین
جان سماوی است بیاموزش و بر بر بسماش.
ناصرخسرو.
تخت پایه چنان توان بر برد
که چو افتی ازو نگردی خرد.
نظامی.
الوداع ای دوستان من مرده ام
رخت بر چارم فلک بر برده ام.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارث بردن
تصویر ارث بردن
وارث شدن میراث بردن ارث کسی را صاحب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
حمل کردن چیزی تا بمقصد بردن تا بانتها، بجا آوردن وعده ایفای بعهد، گذراندن زمان سپری کردن وقت روزگار گذراندن، غمخواری کردن، موافقت کردن سازگاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در بندان
تصویر در بندان
حصارداری، تحصن قلعه بندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در بستن
تصویر در بستن
مقید ساختن، بند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
داخل کردن ادخال، بیرون آوردن (از اضداد)، رها کردن آزاد ساختن، یا از خود در آوردن دروغ پردازی کردن مطلبی از خود ساختن که واقعیت نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
داخل شدن درون رفتن، بیرون آمدن (از اضداد)، رسیدن، ظاهر شدن، روییدن سبز شدن، واقع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بو بردن
تصویر بو بردن
احساس کردن، خبردار گردیدن، فهمیدن، پی بردن
فرهنگ لغت هوشیار
حمل کردن بار بار را از جایی بجایی نقل کردن، رنج کشیدن تحمل مشقت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از او بردن
تصویر او بردن
خواهد او برد بیوبر اوبرنده اوبرده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حظ بردن
تصویر حظ بردن
لذت یافتن برخورداری بافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجر بردن
تصویر اجر بردن
پاداش یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خر گردن
تصویر خر گردن
گردن کلفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر بردن
تصویر سر بردن
حمل کردن سر بریده، تند رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل بردن
تصویر دل بردن
دل بردن از کسی دل ربایی کردن از او دل ربودن
فرهنگ لغت هوشیار
بیرون کردن خارج کردن، یا در کردن تیر (گلوله) پرتاب کردن تیر (گلوله)، گنجانیدن داخل کردن (از اضداد)، کم کردن حط کردن موضوع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در کردن
تصویر در کردن
((دَ کَ دَ))
بیرون کردن، گنجانیدن، داخل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سر بردن
تصویر سر بردن
((~. بُ دَ))
مجازاً، تند رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در کردن
تصویر در کردن
((~. کَ دَ))
مخلوط کردن، آشفته کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترابردن
تصویر ترابردن
منتقل کردن، حمل کردن، حمل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترا بردن
تصویر ترا بردن
منتقل ساختن
فرهنگ واژه فارسی سره
عیبی که دست مایه ی نکوهش دیگران بود، سر رفتن، دچار شدن، بی
فرهنگ گویش مازندرانی
غش کردن، بی حال شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
فهمیدن، درک کردن، دزدیدن، قاپیدن، نجات دادن کسی از مهلکه.، هدر رفتن، چرخانیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
هدر رفتن، چرخیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پر وجین شدن زراعت و غیرسودمند شدن آن، که در این صورت احشام
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره شدن پارچه و غیره
فرهنگ گویش مازندرانی
فرار کرده، متواری
فرهنگ گویش مازندرانی