بسر بردن. (آنندراج). طی کردن. گذراندن. انجام دادن: بسر برده یک ماه سام دلیر ابا زال و با رستم شیرگیر. فردوسی. همه شب به باده تهمتن به می بسر برد دستان فرخنده پی. (کک کوهزاد). اگر بدست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد بوجه نیکو بسر برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). - سر در جیب بردن، غروب کردن. رجوع به سر شود
بسر بردن. (آنندراج). طی کردن. گذراندن. انجام دادن: بسر برده یک ماه سام دلیر ابا زال و با رستم شیرگیر. فردوسی. همه شب به باده تهمتن به می بسر برد دستان فرخنده پی. (کک کوهزاد). اگر بدست پادشاه کامکار و کاردان محتشم افتد بوجه نیکو بسر برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). - سر در جیب بردن، غروب کردن. رجوع به سر شود
شیفته و عاشق خود کردن. دل ربودن. دلربائی کردن. اصباء. تصبّی. تهنید. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : دلم ببردی جان هم ببر که مرگ به است ز زندگانی اندرشماتت دشمن. فرخی. میی کو مرا ره به منزل برد همه دل برند او غم دل برد. نظامی. زلف تو دل همی بردم از میان چشم نبود شگفت دزدی چابک ز هندوان. کمال اسماعیل. دل عارفان ببردند و قرار پارسایان همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی. سعدی. چون دل ببردی دین مبرصبر از من مسکین مبر با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم. سعدی. دل بردی و تن زدی همان بود من با تو بسی شمار دارم. سعدی. دستان که تو داری ای پریزاد بس دل ببری به کف و معصم. سعدی. به دستهای نگارین چو در حدیث آیی هزار دل ببری زینهار از ین دستان. سعدی. سبی، دل بردن معشوق عاشق را. (از منتهی الارب)
شیفته و عاشق خود کردن. دل ربودن. دلربائی کردن. اصباء. تَصَبّی. تَهنید. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : دلم ببردی جان هم ببر که مرگ به است ز زندگانی اندرشماتت دشمن. فرخی. میی کو مرا ره به منزل برد همه دل برند او غم دل برد. نظامی. زلف تو دل همی بردم از میان چشم نبود شگفت دزدی چابک ز هندوان. کمال اسماعیل. دل عارفان ببردند و قرار پارسایان همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی. سعدی. چون دل ببردی دین مبرصبر از من مسکین مبر با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم. سعدی. دل بردی و تن زدی همان بود من با تو بسی شمار دارم. سعدی. دستان که تو داری ای پریزاد بس دل ببری به کف و معصم. سعدی. به دستهای نگارین چو در حدیث آیی هزار دل ببری زینهار از ین دستان. سعدی. سَبْی، دل بردن معشوق عاشق را. (از منتهی الارب)
بیرون بردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - از راه دربردن، از راه منحرف کردن. از راه بدربردن. - جان دربردن از مرضی یا جنگی، نجات یافتن. ، فروبردن. ادخال. ادراج. ایهال: ادغام، دربردن حرف در حرف دیگر. ترکیب، دربردن دو چیز یا بیشتر بهمدیگر. اخلاط، استلطاف، الطاف، دربردن شتر قضیب خود را در فرج ناقه، بردن، آوردن. از اضداد است. (ناظم الاطباء) ، آموختن. به چابکی آموختن. بسرعت آموختن علمی یا فنی یا صنعتی را. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، از میان بردن، درج کردن. (ناظم الاطباء)
بیرون بردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - از راه دربردن، از راه منحرف کردن. از راه بدربردن. - جان دربردن از مرضی یا جنگی، نجات یافتن. ، فروبردن. ادخال. ادراج. ایهال: ادغام، دربردن حرف در حرف دیگر. ترکیب، دربردن دو چیز یا بیشتر بهمدیگر. اخلاط، استلطاف، الطاف، دربردن شتر قضیب خود را در فرج ناقه، بردن، آوردن. از اضداد است. (ناظم الاطباء) ، آموختن. به چابکی آموختن. بسرعت آموختن علمی یا فنی یا صنعتی را. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، از میان بردن، درج کردن. (ناظم الاطباء)
افراشتن. بالا بردن: گنبدی نهمار بر برده بلند نش ستون در زیر و نه بر سرش بند. رودکی. پوپک دیدم بحوالی سرخس بانگک بر برده به ابر اندرا. رودکی. زنی آنگه بشصت پایه حصار بر برد چون عجب نباشد کار. ناصرخسرو. تن زمینی است میارایش وبفکن بزمین جان سماوی است بیاموزش و بر بر بسماش. ناصرخسرو. تخت پایه چنان توان بر برد که چو افتی ازو نگردی خرد. نظامی. الوداع ای دوستان من مرده ام رخت بر چارم فلک بر برده ام. مولوی.
افراشتن. بالا بردن: گنبدی نهمار بر برده بلند نش ستون در زیر و نه بر سرش بند. رودکی. پوپک دیدم بحوالی سرخس بانگک بر برده به ابر اندرا. رودکی. زنی آنگه بشصت پایه حصار بر برد چون عجب نباشد کار. ناصرخسرو. تن زمینی است میارایش وبفکن بزمین جان سماوی است بیاموزش و بر بر بسماش. ناصرخسرو. تخت پایه چنان توان بر برد که چو افتی ازو نگردی خرد. نظامی. الوداع ای دوستان من مرده ام رخت بر چارم فلک بر برده ام. مولوی.